کد مطلب:235305 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:159

کرامت 25
بچه هایت در منزل گریه می كنند

شب چهاردهم ماه شوال سال 1343 هجری قمری زنی خدیجه نام، دختر مشهدی یوسف تبریزی خامنه ای، از امراض مهلكه شفا یافت. مختصر جریان آن به شرح زیر است:

میرزا ابوالقاسم خان [1] نقل كرد: شوهر آن زن حاج احمد تبریزی قالی فروشی كه در سرای محمدیه، حجره ی تجارت دارد. گفت، یك سال پس از ازدواج با این زن دچار بیماری شدیدی گردید؛ هر چه پزشكان كوشیدند، نتوانستند بیماری او را علاج و درمان كنند.

به طوری كه به جای بهبود بیماری مرضش شدت بیشتری هم یافت تا چند روز قبل از شفا یافتن، طوری او را مرض حمله می گرفت كه در شبانه روز دو ساعت بیشتر حالش خوب نبود؛ و قوای او به قسمی رو به تحلیل رفته بود كه قدرت برخاستن نداشت، مگر به كمك دیگران.

چون در این روزها شنیدم كه حضرت رضا علیه السلام باب مرحمت خاصه ی خود را به روی دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند دیگر را هم تا كنون شفا داده؛ به طمع افتادم و این زن را به همراه دو زن از خویشاوندانم با درشكه به حرم فرستادم كه تا صبح بمانند شاید نظر مرحمتی كنند و او را شفا دهند؛ و خود برای پرستاری اطفال كه به خاطر نبودن مادر، بی تابی می كردند؛ در خانه ماندم.

حتی وقتی كه غذا برای اطفالم می آوردم گریه می كردند و می گفتند: غذا



[ صفحه 174]



نمی خوریم، مادرمان را می خواهیم؛ خود هم با دیدن حال آنها نسبت به غذا بی اشتها شده بودم؛ به هر قسمی بود دخترم را خوابانیدم؛ ولی پسر بچه ام آرام نمی گرفت؛ لذااو را در برگرفته، خواستم با او بخوابم؛ ناگه شنیدم كه در خانه را بشدت می كوبند؛ با خود خیال كردم كه زنم چون طاقت نیاورده است كه در حرم بماند، بازگشته؛ ناراحت شدم. كه عجب جنس قلبی است! طبق معروف كه می گویند: مال قلب به صاحبش برمی گردد.

آمدم در را باز كردم دیدم حاج ابراهیم قالی فروش و چند نفر از خدام حرم با پای برهنه آمده اند و می گویند بیا خودت زوجه ات را از حرم، به خانه بیاور. حضرت رضا علیه السلام او را شفا داده است من اول باور نكردم؛ ایشان قسم یاد كردند كه او سه ربع قبل از این شفا یافته است، لذا لباس پوشیده، با آنها مشرف شدم. زنم را سلامت یافتم، تقریبا چهار ساعت از شب گذشته بود كه با نهایت شادی برگشتیم و اطفال از دیدن مادرشان بسیار شادمان شدند.

كیفیت شفای او:

خودش گفت: وقتی مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند. فورا مرض حمله مرا گرفت و بیهوش شدم؛ چون به حال آمدم زنهایی كه در آنجا بودند گفتند: ما از این حال تو می ترسیم؛ به همین جهت مرا نزدیك ضریح مطهر پشت سر مقدس بردند؛ من روسری خود را به ضریح بسته، با دل شكسته به زبانی تركی عرض كردم.

آقا! می دانی چرا به اینجا آمده ام؟ اگر مرا شفا ندهی از اینجا بیرون نمی روم؛ و سر به بیابان می گذارم. بیحال شدم و در عالم بیحالی سید بزرگواری را دیدم كه عمامه ی سبز بر سر داشت، گمان كردم از خدام حرم است به تركی به من فرمود:

بوردان دورنیه اتور ماسان بردا بالا لاردن ایوده اغلولار. چرا اینجا



[ صفحه 175]



نشسته ای؟ درحالی كه بچه هایت در خانه گریه می كنند.

به زبان تركی عرض كردم: آقا! از اینجا نمی روم؛ آمده ام شفا بگیرم اگر شفا ندهید، سر به بیابان می گذارم.

فرمود: گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار.

برو به خانه كه بچه ها گریه می كنند؛ عرض كردم: ناخوشم. فرمود: ناخوش دیرسن. «مریض نیستی»

تا این فرمایش را فرمود فهمیدم كه هیچ دردی ندارم. آن وقت یقین كردم كه آن شخص امام علیه السلام است، عرض كردم: می خواهم به شهر خود، نزد مادر و برادرم بروم و خرجی راه ندارم خجالت می كشم به شوهر خود بگویم خرجی به من بدهد یا مرا ببرد.

آن حضرت به زبان تركی فرمود: بگیر! نصف این را به متولی بده و هزار تومان بگیر برای دنیای خود و نصف دیگر را ذخیره ی آخرت خود كن؛ این را فرمود و چیزی در دست راست من نهاد.

من انگشتهای خود را محكم روی آن نهاده؛ در این هنگام به حال آمدم و هیچ دردی در خود ندیدم شك ندارم كه آن چیز میان دستم بود بعد از خوب شدن.

از شوق برخاستم؛ خواهرم و آن زن دیگر كه با من بودند تا فهمیدند كه امام مرا شفا داده فریاد كردند كه مریضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند و لباسهایم را به عنوان تبرك پاره پاره كردند.

در این میان نفهمیدم كه دستم باز شد و آن چیز مفقود گردید یا كسی از دستم ربود؛ شوهرش می گفت: چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد كه شاید آن مرحمتی پیدا شود؛ افسوس كه پیدا نشد! [2] .



[ صفحه 176]





ز آستان رضایم خدا جدا نكند

من وجدایی از این آستان خدا نكند



به پیش گنبد زرینش آفتاب منیر

ز رنگ زردی خود دعوی بها نكند



به صحن او نكند كس به دل هوای بهشت

مگر كسی كه زروی رضا حیا نكند



ز درگه كرمش دست التجا نكشم

گدا كه دامن صاحب كرم رها نكند



به نزد حق نبود هیج طاعتی مقبول

از آن كسی كه رضا را زخود رضا نكند



شها به زائر خود داده ای تو وعده ی لطف

كجا به گفته ی خود چون تویی وفا نكند




[1] ميرزا ابوالقاسم خان تهراني از اخيار تهران بوده است و سالها در مشهد مقيم بود و در سراي محمديه در حجره ي فوقاني آن سالها به عزلت و عبادت بسر مي برد و نسبت به مؤلف كتاب كرامات انس و الفت داشت.

[2] كرامات رضويه، ج 1، ص 96.